رضا میرزاده
صبح تقویم را نگاه کردم. سه شنبه بود و فردا هم چهارشنبه. روز زیارتی امام رئوف. آخرین چهارشنبه سال. یعنی آخرین چهارشنبه امام رضایی…
مدتی بود که فقط و فقط برای زیارت به حرم نرفته بودم. یعنی رفته بودم؛ اما نه فقط برای زیارت. برای انجام کاری بود و در کنار آن هم سلامی به امام (ع). تصمیم گرفتم صبح فردا به حرم بروم. برای زیارت در آخرین چهارشنبه امام رضایی…
تقریبا آخر شب بود که صدای زنگ پیامک آمد. گوشی را برداشتم. قرار بود ساعت ۹ صبح برای جلسه ای به حرم بروم. یعنی برنامه زیارت به هم خورد. به ذهنم رسید که صبح زودتر خودم را به حرم برسانم اما کاری پیش آمد که نشد. ساعت ۹ صبح رسیدم دفتر معاونت اماکن متبرکه. وقتی داخل رفتم، متوجه شدم ساعت جلسه را یک ساعت زودتر به من اعلام کرده اند. یعنی هنوز یک ساعت وقت داشتم.
از اتاق بیرون آمدم و از صحن کوثر، به سمت آزادی رفتم. وارد صحن شدم و سلام دادم. رفتم به همان میعادگاه ایام جوانی. نزدیک مقبره مرحوم «سید جلال آشتیانی» و ورودی بهشت ثامن. سال ها قرار هر شب جمعه مان همین جا بود. بعد از دعای کمیل، می آمدیم سمت حرم. همین جا جمع می شدیم و بعد از عرض سلام و زیارتی مختصر، به خانه می رفتیم. کاش دوران نوجوانی بود…
به همان سبک و سیاق دوران جوانی، زیارت امین الله را شروع کردم. «اَلسَّلامُ عَلَیک یا اَمینَ اللَّهِ فى اَرْضِهِ وَحُجَّتَهُ عَلى عِبادِهِ…».
هنوز امین الله به نیمه نرسیده بود که صدای زنگ پیامک آمد. گوشی را نگاه کردم. «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا(ع). زائر عزیز، ورود شما را به بارگاه مطهر حضرت رضا(ع) خیر مقدم عرض میکنیم…» با خود می گویم سیستم های آستان قدس هم چه قدر «هوشمند» است و زائر شناس، شاید هم برای همین است که «هوشمند» رئیس مرکز ارتباطات و رسانه آستان قدس شده!
یادم آمد از آن روزی که در جمع تعدادی از همکاران تهرانی نشسته بودم. یکی دو تا از آن بچه های مخلص، خیلی التماس دعا داشتند و می گفتند حرم رفتی، یاد ما هم باش. به آن ها گفتم که به کاهدان زده اند. گفتم خودم هم گاهی آن قدر دیر به دیر حرم می روم که آستان قدس هم به جای «مجاور» من را «زائر» به حساب می آورد و هر وقت به حرم می رسم، برایم پیامک خوشامد می فرستد! آن ها خندیدند و من هم تلخ خندیدم. اما متاسفانه واقعیت داشت و این هم شاهدی بود که از غیب رسید…
هنوز امین الله به آخر نرسیده بود که پیامک دیگری رسید. باز هم آستان قدس و خوش آمدگویی به زائر. این بار روی آن یکی خط موبایلم فرستاد. گویا می خواستند خاطرشان آسوده باشد که پیام خوشامد آن ها را دریافت کرده ام…
زیارت امین الله با این حال و هوا به آخر رسید. آن هم چه حال و هوایی! اما حسنش این بود که کم کم حالم داشت خوب می شد. از صبح کمی سر درد داشتم و الآن، بهتر شده بودم. خواستم بعد از زیارت امین الله بروم سمت روضه منوره اما…
همان جا ماندم. باز هم به سبک و سیاق دوران جوانی، شروع کردم به خواندن زیارت جامعه. زیارتی که همان دوران جوانی، در جایی خواندم که یک دوره «امام شناسی» است و کم کم بیشتر دریافتم که حقیقت هم همین است. زیارتی که در قالب آن، فرق بین امام و ماموم مشخص می شود: «السَّلامُ عَلَیکمْ یا أَهْلَ بَیتِ النُّبُوَّهِ وَ مَوْضِعَ الرِّسالَهِ وَ مُخْتَلَفَ الْمَلائِکهِ وَ مَهْبِطَ الْوَحْی وَ مَعْدِنَ الرَّحْمَهِ وَ خُزَّانَ الْعِلْمِ وَ مُنْتَهَی الْحِلْمِ وَ أُصُولَ الْکرَمِ وَ قادَهَ الْأُمَمِ وَ أَوْلِیاءَ النِّعَمِ…»
به برکت همان زیارت های شب های جمعه، زیارت جامعه را هم از حفظ می خواندم و نیازی به مفاتیح و کتب ادعیه نداشتم.
یادم آمد که همان زیارت جامعه، بهترین زیارت شد برایم در بقیع غریب. در همان سفر عمره دانشجویی. اواخر سال ۸۹٫ دقیق تر بگویم، بازگشتم به مشهد مصادف شد با چهارشنبه سوری.
به یاد دارم که هر وقت با هم سفران به بقیع می رفتم، ماموران سعودی به خاطر وضعیت سن و سال ما، بیشتر سخت می گرفتند. اجازه روضه خوانی که نمی دادند و برخورد می کردند. زیارت نامه هم که نمی شد همراه برد. بردن موبایل هم ریسک بود. می گرفتند و توقیف می کردند؛ هم ما را و هم موبایل را. بهترین راه، اتکا به محفوظات بود و از جنس زیارتنامه. با همان زبان عربی.
زیارت جامعه را که شروع می کردم، هم سفران هم همراهی می کردند. ماموران سعودی می آمدند و وارسی می کردند تا زیارتنامه ای پیدا کنند و بهانه ای باشد برای بیرون کردن ما. اما چیزی پیدا نمی کردند. همان اطراف ما می ماندند.
یادم می آید که به این قسمت زیارت که می رسیدم، انگشت اشاره را به سمت قبور مطهر ائمه بقیع می گرفتم: «فَالرَّاغِبُ عَنْکمْ مارِقٌ وَ اللَّازِمُ لَکمْ لاحِقٌ وَ الْمُقَصِّرُ فِی حَقِّکمْ زاهِق وَ الْحَقُّ مَعَکمْ وَ فِیکمْ وَ مِنْکمْ وَ إِلَیکمْ وَ أَنْتُمْ أَهْلُهُ وَ مَعْدِنُهُ وَ مِیراثُ النُّبُوَّهِ عِنْدَکمْ وَ إِیابُ الْخَلْقِ إِلَیکمْ وَ حِسابُهُمْ عَلَیکمْ وَ فَصْلُ الْخِطابِ عِنْدَکمْ…» از این کارم بیشتر شاکی می شدند و با نگاهی غضب آلود، می خواستند که ادامه ندهم. اما هم چنان با همان وضعیت ادامه می دادم و هم سفران هم همراهی می کردند و برخی دیگر از عمره گزاران دیگر کاروان ها هم به جمع ما ملحق می شدند: «مَنْ والاکمْ فَقَدْ والَی اللّهَ وَ مَنْ عاداکمْ فَقَدْ عادَی اللّهَ وَ مَنْ أَحَبَّکمْ فَقَدْ أَحَبَّ اللّهَ وَ مَنْ أَبْغَضَکمْ فَقَدْ أَبْغَضَ اللّهَ وَمَنِ اعْتَصَمَ بِکمْ فَقَدِ اعْتَصَمَ بِاللّهِ…»
کم کم به خودم آمدم. بیش از نیمی از زیارت جامعه را در همین حال و هوا خوانده بودم، بی آن که متوجه شوم مثلا آمده ام زیارت. این هم زیارت مجاوران کم معرفت…
زیارت را ادامه دادم: «کلامُکمْ نُورٌ وَ أَمْرُکمْ رُشْدٌ وَ وَصِیتُکمُ التَّقْوَی وَ فِعْلُکمُ الْخَیرُ وَ عادَتُکمُ الْإِحْسانُ وَ سَجِیتُکمُ الْکرَمُ وَ شَأْنُکمُ الْحَقُّ وَ الصِّدْقُ وَ الرِّفْقُ وَ قَوْلُکمْ حُکمٌ وَ حَتْمٌ وَ رَأْیکمْ عِلْمٌ وَ حِلْمٌ وَ حَزْمٌ…»
همان طور که به پیش رویم نگاه می کردم، جوانی از مقابلم رد شد. چهره اش شبیه همان صاحب ساندویچی نزدیک میدان منیریه بود. البته خودش نبود. فقط شبیه او بود. در دوره ای که تهران بودم، گاهی به مغازه اش سر می زدم. ارزان فروش بود و از بهترین گزینه ها در دوره دانشجویی. اولین بار که به مغازه اش رفتم، فهمید اهل خراسانم. لهجه تابلوی خودم را کتمان نمی کردم. او هم برقی در چشمانش زد و کم کم سلام و علیکی پیدا کردیم.
مغازه کوچکی داشت و از درآمد نه چندان زیاد همان مغازه کوچک، سه خانواده زندگی می گذراندند. تنها دلخوشی او هم این بود که هر دو هفته یک بار، خود را به ترمینال جنوب برساند. سوار اتوبوس شود و راهی مشهد شود. خودش می گفت که تمام توقف او در مشهد هم به پنج ساعت نمی رسد. به محض رسیدن به مشهد، به منزل تنها خاله اش در خیابان تهران می رود و پس از مختصر احوالپرسی و غسل زیارت، راهی حرم می شود. آن قدر در حرم می ماند که وقت نماز جماعت برسد. پس از نماز هم راهی ترمینال می شود تا به تهران برگردد برای امرار معاش و کسب و کار. روز از نو و روزی از نو.
راستی آن جوان در آن دوره کرونا که حرم را بسته بودند، چه حالی داشت؟
باز هم فکرم پرواز کرده بود و این بار نه تنها از زیارت، از زمان هم غافل شده بودم. به ساعت خود نگاه کردم. پنج دقیقه به ۱۰ بود و باید می رفتم که به جلسه برسم. زیارت هم به آخر نرسیده بود. همیشه از خواندن آن بخش آخر زیارت بیشتر لذت می بردم: «اللّهُمَّ إِنِّی لَوْ وَجَدْتُ شُفَعاءَ أَقْرَبَ إِلَیک مِنْ مُحَمَّدٍ وَ أَهْلِ بَیتِهِ الْأَخْیارِ الأَئِمَّهِ الأَبْرارِ لَجَعَلْتُهُمْ شُفَعائِی فَبِحَقِّهِمُ الَّذِی أوْجَبْتَ لَهُم عَلَیک أَسْأَلُک أَنْ تُدْخِلَنِی فِی جُمْلَهِ الْعارِفِینَ بِهِمْ وَ بِحَقِّهِمْ وَ فِی زُمْرَهِ الْمَرْحُومِینَ بِشَفاعَتِهِمْ إِنَّک أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ…». اما غرق شدن در این افکار باعث شد به این آخر زیارت هم نرسم. البته اگر می دانستم قرار است جلسه با نیم ساعت تاخیر شروع شود، لااقل زیارت را به پایان می رساندم.
حتی پذیرایی آخر جلسه و مهمان شدن بر سفره کرامت رضوی در مهمانسرای حضرت هم باعث نشد دوباره حال زیارت پیدا کنم. همان غذای حضرت که «قاسم رفیعا» شاعر طرقبه ای «بچه محله امام رضا» فکر کنم هنوز هم به دنبال ژتون آن است…
از حرم بیرون آمدم و البته امیدوار به این که این بار، زودتر به زیارت امام بیایم و با فراغت بال و حضور قلب. زیارتی که فرد را «زائر» می کند. خواه زائر باشد و خواه مجاور…

Read Time:8 Minute, 45 Second